زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

امروز جمعه هستوحوصله هردوی مان به کلی باخودمان قهر کرده و از پیشمان رفته است ...

تصمیم به کمی تفریح و خوشگذرانی گرفتیم تاشاید کمی از این بارخستگی کل هفته و دلتنگی های چندساله کاسته شود. دست در دست همدیگرپارک هارا متر کردیم،سنگ فرش های خیابان راوجب کردیم موزیک های خاطره انگیز را میکس کردیم،تمام فیلم های سینما را دوباره از اول دوره کردیم و فیلمی انتخاب کردیم مثل همیشه ردیف پنجم صندلی نه و ده را انتخاب کردیم خوراکی های محبوب خودمان را آماده کردیم...

+خانم ببخشد.. با لبخندی که تمام آثار خوشی امروز در آن هویدا بود روی برمیگردانم طرف صدا -بله بفرمایید؟ +ببخشید جای کسی هست؟! به صندلی شماره ده نگاهی می اندازم با لبخندی که درآن تنهایی رخ نمایی میکند -نه نیست بفرمایید 

گاهی یادمان میرود که ماتنها درخاطرات درحال زندگی کردن هستیم و بس و تمام کارهایمان دونفرس ولی برای همه تک نفرس...

#کریستال❄️

#مغزرد 👽


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۱۲
crystal :)❄

#پارت_7

#متغیر

باران دقایقی بود که نمیبارید اما هوا ابری و سرد بود. مسیرپیش روم گرفتم به پشت خانه یعنی دقیقا زیر پنجره اتاق رفتم فاصله پنجره تا زمین حدود 3الی4متری بود اطراف باچشم نظاره گر بودم چیزی نبود نگاهم روی در نیمه باز انباری ثابت ماند به سمت انباری رفتم دربه آرامی باز کردم ناخواسته ترسی به جانم حمله کرد نتوانستم داخل شوم ازهمان جایی که ایستاده بودم نور چراغ قوه به داخل انداختم سرسری نگاهی انداختم خواستم دوباره در قفل کنه که با قفل شکسته در روبه رو شدم و این ماجرا برای من بیشتر ترسناک شد. دست و پام گم کرده بودم با رعدوبرقی که در دل آسمان زده شد در پیش هوا بارانی شد،داشتم از زیر سایه بان خانه راه برگشت پیش میگرفتم که پایم به چیزی برخوردکرد خم شدم برداشتمش چراغ قوه ای بود که درش که پشتش بود شکسته شده بود باتری هایش خارج شده بود با شدیدتر شدن باران سریع تر حرکت کردم به خانه رفتم یه راست به اتاقم رفتم کلاه و بارونی از تنم خارج کردم کلافه روی تخت نشستم +پوووف چه زندگی مهیجی ساختی برام خداجون چراغ قوه که پیدا کرده بودم کنار چراغ قوه خودم داخل کشو کمدگزاشتم، جرقه ای درذهنم زده شد به سمت گوشی ام شیرجه زدم در قسمت سرچ اسم کتابی که مام داشت میخواند نوشتم...

یک شاعر ایرانی؟! حتی راجب ایران هم چیزی نمیداستم چه برسدبه هنرمندانش یعنی کتاب های که مام میخواند نویسنده های ایرانی هستند؟! اممم چطوره از خودش بپرسم؟! گوشیم برداشتم و پایین رفتم طبق معمول کنارشومینه پشت پنجره بود به اشپزخانه رفتم دوفنجان قهوه اماده کردم نزد مام رفتم نیمچه لبخندی زد به منی که العان سینی فهوه روبه رویش گرفته بودم یکی از فنجان هارا برداشت،سینی روی عسلی گزاشتم روی صندلی نشستم کتابش روی پاهاش بود به ارامی داشت جرعه ای از قهوه اش را مینوشید

+مام چه کتابی میخوانی؟!

نگاهی به کتاب و نگاهی به من انداخت و گفت:قیصر امین پور

+چی! 

-یک شاعر ایرانی...

این شاعر نامش با شاعر دیگری فرق داشت این مراداشت گمراه میکرد +پس کتابی که برایتان اوردم اون چی اون چه کسی بود؟! بی تفاوت و یخی گفت حافظ +مام این شاعر های پارسی زبان ازکجا میشناسی اممم من حتی اسم ایران به گوشم نخورده است...

 باصدایی که کمی بالاتررفته بود گفت اسم ایران به گوشت نخورده چون یه احمقی تو اون... 

عصبی بلند شد قهوه اش روی میز گزاشت همراه با کتابش به اتاقش رفت در مسیر که میرفت گفت هروقت از ایران و تاریخچه اش فهمیدی بیا حرف بزن ...

وا خدایا من که چیزی نگفتم چرا اینقدر تعصبی شد؟؟! نشد ما یه بار حرف بزنیم اخرش به دعوا ختم نشه فنجان های قهوه به اشپزخانه بردم به اتاقم پناه بردم. وا من که چراغ اتاق خاموش نکرده بودم!! چراغ روشن کردم اینجا معلوم نیست چ.. حرفم توی نای خفه شد....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۰۳
crystal :)❄

#پارت_6

#متغیر

وقتی چشم باز کردم نگاهم به عقربه های ساعت افتاد باتعجب نگاهی به ساعت مچی و همزمان نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم راس ساعت 1 ظهر بود .هوا ابری بود و بارانی و فضای اتاق بخاطر پرده های کشیده شده پنجره اتاق تاریک بود از اتاق خارج شدم ناهارم خوردم دوباره به اتاق بازگشتم روی صندلی چرم کرمی رنگ پشت سازم نشستم انگشتام روی کلید پیانو قرار دادم ریتمی که آماده جلورویم بود نواختم دیگراختیارانگشتانم گویا بامن نبود خودشان درحال رقصیدن بودن باصدای تق تقی که به گوشم رسید دست از کار کشیدم +بفرما.. کسی داخل نشد به سمت در رفتم درو باز کردم کسی نبود،داخل راهرو سرکی کشیدم که نخیر کسی نیست وای خدای من پاک دیوانه شدم که...

به داخل اتاق آمدم در بستم هنوز پشت در ایستاده بودم که دوباره صدای تق تق آمد با شتاب در بازکردم آنجلا دومتر پرید بالا من هم بدتراز اون جیغ زدم آنجلا با نق نق منوکنارزد وارد اتاق شد همینجورکه دستش روی قلبش بود به جون من غر میزد من با چشمایی از حدقه بیرون زده درحال تماشای آنجلا بودم +آاان..جلا -چته؟! +توو.. دوبار آمدی.. پپ.شت در اتاااق؟! - یه لیوان آب بخور با این لکنت زبانی که تو گرفتی تا اخر عمر همینجایی. یه چیز جدید به خلو چلیت اضافه شد پووف...

عصبی پاروی زمین کوبیدم جواب منو بده اه -نه بابا من دوتا تقه به در زدم تو انگار رمال که میخواد جن بگیره در باشتاب بازکردی هنوز داشت حرف میزد که صدای چیزی آمد که آنجلا به سکوت دعوت کرد ومنو بی اختیار به سمت پنجره کشید پرده سریع کنار زدم پنجره بازکردم تا تنه بیرون رفته بودم و بازم حس کردم چیزی حرکت کرد آنجلا آمد منو داخل کشید خودش تاتنه بیرون رفت-ببینم مریلا کسی از اینجا نکنه پرید پایین؟! +وا چی میگی تو!!؟ چشمکی زد با خنده گفت مثلا تو یکی تو اتاقت داشتی بعد فراریش دادی قش قش خندید و العان میدونستم که ازعصبانیت صورتم سرخ شده با عصبانیت وغیض درحال تماشایش بودم دستاش بالاگرفت -بااش بابا اینجور نگام نکن شوخی کردم حتما یه صدا از داخل انباری بوده! اممم یا هراحتمال دیگه ولی اینی که گفتم خداییش به تو نمیخوره درحالی که ب من اشاره میکرد میخندید خودمم خندم گرفت خندیدنمان که به پایان رسید بعد از کمی درد و دل صدای بچه ها از پایین می امد که آنجلا از جایش بلند شد -ادوارد و بچه ها آمدن بیا بریم پایین عصرونه بخوریم...

بعد از نوشیدن چایی و دسر میوه ای که گرتورود درست کرده بود بچه ها به خانیشان رفتن من به اتاقم برگشتم باورودم به اتاق یاد اتفاقات ساعاتی پیش افتادم نه اینطور نمیشه بارونی باکلاه پشمی نارنجی ام پوشیدن همراه با چراغ قوه داخل کشو میز تصمیم گرفتم برم به اطراف پنجره اتاقم یه سر بزنم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۲۷
crystal :)❄

#پارت_5

#متغیر

پشت میزناهارخوری داخل آشپزخانه نشسته بودم نظاره گر کارهای مام بودم زن عجیبیست گاهی خیلی زیر پوستی به من محبت میکند بیشتراوقات مرامیرنجاند روزهای دلگیربارانی اورا تنها میتوان کنار شومینه خیره به پنجره دید به آرامی قهوه ام را نزدیک لب هایم بردم جرعه ای ازآن نوشیدم سردشده بود ودیگرمیلی هم به نوشیدن قهوه نداشتم که بخواهم فنجان دیگری تهیه کنم فنجون قهوه در سینک ظرف شویی آبکشیدم درحال خروج ازآشپزخانه بودم که مام صدایم زد به سمتی که مام بود رفتم درست پشت سرش ایستاده بودم خیره به شعله های شومینه اعلام حضور کردم +کتاب من داخل قفسه دوم کتابخانه بیاربدون گفتن حرفی به اتاقش رفتم اتاقی که هیچوقت به تنهای نتوانسته بودم بروم یعنی اجازه نمیداد به سمت کتابخانه گوشه اتاق رفتم که پراز کتاب هایی بود که به زبان مادری من نبود زیر لب آدرسی که گفته بود زمزمه میکردم دنبال یک کتاب فیروزه ای و طلایی رنگ بودم که همیشه دردست دارد

 آهاااا دیدمش^_^

کتاب وقتی بیرون کشیدم چیزی روی زمین افتاد خم شدم اون عکس چاپ شده که روی زمین افتاده بود برداشتم یک دختر پسر جوان با لب های خندون بودن پسر دختر درآغوش کشیده بود دختر کمی به عقب خم شده بود با چهره ای بشاش سرش به اسمان گرفته بود 

-مررریلا کجایی تو؟!

با شنیدن صدای مام هول هولی عکس بین کتاب ها گزاشتم کتاب مورد نظر درآغوش گرفتم مضطرب و متفکر از اتاق خارج شدم لحظه ی آخری که میخواستم کتاب میان دستان سفید وظریف این زن اخمو بگذارم چشمم به نوشته طلایی رنگ روی جلد کتاب افتاد تنها چیزی که متوجه اش شدم( Hafez poems ) بود کتاب از دست هایم گرفت سری تکان داد+میتونی بری... متقابل سری تکان دادم به اتاقم رفتن هزاران فرضیه باخودم برای آن عکس ساختم و احتمال اینرامیدادم که شاید عکس دوران جوانی یا نوجوانی اش بوده است ولی خب آن مرد که بود؟؟ پوشش لباس هایشان اصلا شبیه به مردمان اینجا یا حتی ایالات های دیگر نبود برای رهایی از فکرهایی که هزاران سوال جدید برایم پدیدآورده بود تصمیم گرفتم با جولیا چت کنم و سپس خوابیدم....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۸
crystal :)❄

#پارت_4

صبح با یاد آوری دیشب به آرامی نزدیک پنجره شدم پرده نیلی رنگ و کشیدم یواشکی از گوشه پرده نگاهی به بیرون انداختم لباسم عوض کردم پایین رفتم سعی داشتم زیاد با مام روبه رو نشوم که دوباره تنبیه بشوم بعد از خوردن صبحانه پیرهن شلوار ست ورزشی ام پوشیدم موهام بالای سرم بستم هدفون برداشتم عزم جذم کردم برای رفتن به ورزش صبحگاهی آخه هرچقدر بیرون از خانه باشی بهتره دیگه خبری از دعواو معارفه نیست کنجکاوانه مسیر دویدنم به پشت خانه ختم کردم یعنی جایی که پنجره اتاق من به سمتش باز میشود جنگل! ..

من مطمعنم یه خبرایی هست اون سایه ای که حرکت کرد آخر سرهم نور آن چراغ داخل اتاق همچنان درحال فکد کردن بودم به موسیقی ام گوش میدادم که پام پیچ خورد تعادلم از دست دادم آخی از سردرد ازگلویم خارج شد گوشه ای نشستم شروع کردم به ماساژ دادن مچ پام فقط کمی زخمی شده بود درحال متورم شدن بودازجایم بلند شدم آرام آرام قدم برمیداشتم مسیربازگشت به خانه طی میکردم...

چندروزی هست که گرایش خاصی به پیاده روی به سمت جنگل پیدا کردم هرروز میرم شاید کسیو دیدم اما العان دقیقا یک هفته ای میشود که به این منطقه میروم ورزش میکنم کم کم به این نتیجه رسیدم که خبری نیست 

امرزو هوای ابری دلگیری هست بخاطر همین از خانه بیرون نرفتم که در مسیر باران گیر بشوم درخانه به کار های عقب افتاده ام پرداختم به گرتورود در درست کردن غذا کمک کردم هرچند که اسرار میکرد که دست به چیزی نزنم اما حوصله خودم سرمیرفت منم به حرفاش اعتنایی نمیکردم کمکش میکردم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۲۱
crystal :)❄

#پارت_3

#متغیر 

بخاطراینکه زیاد خوابیده بودم گویا باید شب زنده داری میکردم غذای که گرتورودبرایم آورده بود خورده بودم هدفون روی گوش هام گذاشتم به موسیقی گوش دادن پرداختم طول و عرض اتاق با قدم هایم متر میکردم که خودم از همان بالا پرت کردم روی تخت و طاق باز خوابیدم اما فایده ای نداشت... کتابی از آندرژید برداشتم شروع به خواندن کردم نه خواب به چشمانم مهمان میشد ونه زمان قصد داشت هیجان زده عبور کند . کتابو بستم روی میز گذاشتم دوباره شروع کردم به راه رفتن، پشت پنجره ایستادم به تاریکی مطلق شب نگاه میکردم،به جنگلی که پنجره اتاقم روبه آن باز میشد هرازگاهی بادملایمی باعث تکان خوردن شاخه های درخت میشد چشمام بستم خودمو میان انبوهی از درخت تصور کردن نفس عمیق لذت بخشی کشیدم ، حس میکردم تاریکی مخوف جنگل دارد به جانم حمله میکند با چشم نگاه جست و جو گری به بیرون انداختم،خواستم به تخت خواب برگردم که حس کردم چیزی درحال حرکت است دوباره به پشت پنجره برگشتم با دقت بیشتری به بیرون نگاه کردم به سمت کلید برق رفتم چراغو خاموش کردم سعی کردم درتاریکی دقت کنم شاید چیزی باشد که خودش را دوباره نشان دهد ولی مطمعن بودم چیزی هست و این توهم نبود دوباره چراغ روشن کردم نگاه جست وجو گرم به بیرون دوخته بودم ولی خبری نبود توهم بود همش !...از تمرکز زیادی که کرده بودم خسته شده بودم کمی احساس خواب میکردن چراغ خاموش کردم چراغ خواب نیلی رنگ کنار تخت روشن کردم به سقف خیره بودم که نور چراغ قوه ای از بیرون بحالت چشمک زن از پنجره به داخل اتاق هدایت میشد 

او خدای من....

از ترس تپش قلبم اوج گرفته بود ترجیح دادم به پشت پنجره دوباره نروم از ترس به زیر پتو خزیدم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۰
crystal :)❄

#پارت_2

#متغیر 

آنجلا همسر ادوارد متوجه من که درحال تماشای بازیشان بودم شد و بالبخندو شوقی وصف نشدنی برایم دست تکان داد که حواس ادوارد،پتی و کتی به من جلب شد

ادوارد:مریلاااا توهم بیا بازی 

مقداری از آب پرتغالم که باقی مانده بود سرکشیدم متقابل داد زدم: کار دارم شما بازی کنید دستی برایشان تکان دادم به داخل رفتم لیوان سرراه به آشپزخانه بردم خودم به سمت کاناپه روبه تلوزیون پرواز کردم همینطور لش کرده بودم کانال عوض میکردم هیچ برنامه سرگرم کننده ای نبود کلافه تلوزیون خاموش کردم سرگرم وب گردی شدم پوووف چرا پیشنهاد آنجلا قبول نکردم؟!بهانه جویی کردم 

+مریلاااا

این عفریته باز منو اینجور صدا زد!! خدا بخیر بگزره عصبی و حرصی از جایم بلند شدم به خدمتش رفتم تازمانی که داخل چهارچوب در تورانبیند همچنان صدایت میزند

_بله مام

+این چیه باز آوردی داخل این خونه همه جارو به کثافت کشیده؟!!!

اصلا متوجه حرفاش نبودم مات و متعجب درحال تماشایش بودم او همچنان دربرابر سکوت من فریاد میزد از وجود چیزی که من بی اطلاع بودم فحاشی میکرد دیگر چشم هایم نم دار شده بود همه چیز تار میدیدم باسیلی محکمی که خوردم از اون خلع خارج شدم بی اختیار جیغی کشیدم 

+انگار اون مادرت خیره به جایی نشو گریه بکن جوااب منوبده...

#متغیر 

+خانم ببخشید،گرتورود بود که آمده بود -چی میگی تو؟

+ خانم ببخشید...مریلا خانم کاری نکردن اشتباه از بنده سرزده... -صبرکن ببینم! تو العان باید به گل های باغچه برسی اما فال گوش ایستاده بودی؟؟!+نه خانم هرگز!...آخه صداتون بیرون می امد و جیغ خانم شنیدم که متوجه شدم ...

خانم خطا از من سرزده رکس سگ خواهر زاده ام مارکوس هست امروز کمی مارکوس تب داشت با خودم آوردمش ....خانم ببخشید 

-اینجا یتیم خانه نیست گرتورود دفعه بعد به من خواهی گفت +اما مارکوس خانه اقای ادوارد هست و زمان استراحت به او سر میزنم ببخشید که رکس آمده بود اینجا...

دیگه طاقت نیاوردم گرتورود که نزدیک در بود کنار زدم رفتم بیرون+مریلااا من به تو اجازه خروج ندادم... عصبی فریاد زدم _مهم نیست +تاشب خبری از غذا نیست موقعی که داخل پله ها بودم به درکی نثارش کردم به اتاق رفتم خودم حبس کردم عادت کرده بودم به این گرسنگی های یکی دوروزه عقده هاشو نمیدانست از چه طریقی روی من خالی کند چنگ زدم به گردنبند داخل گردنم با ناله گفتم چرا منو.پیش این تنها گزاشتین از گریه و ناراحتی متوجه نشدم چه موقع به خواب رفتم با صدای قدم های یکی که داخل اتاق شده بود چشمام به آرومی باز کردم هوا گرگ ومیش شده بود حدود هفت ساعتی خواب بودم گرتورود بود که آمده بود. به آرامی شروع کرد به حرف زدن -خانم اینو بخورید از صبح تابه حال چیزی نخوردید منو ببخشید بخاطر امروز...

 نفسم کلافه بیرون فرستادم گفتم مهم نیست به ماجرای تکراری امروز فکر نکن با چشمای اشکی به سمتم آمد بوسه ای روی موهایم زد ظرف غذایی که آورده بود روی میز گذاشت خداحافظی کرد که با لبخند جوابش دادم رفت به خانه خودش تا دوباره صبح بازگردد...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۹
crystal :)❄

#پارت_1

#متغیر

باانعکاس نور خورشید از پنجره اتاق به صورتم چشم باز میکنم کلافه وسط تخت مینشینم

_پووووف باز یه صبح دیگه و تکراری

کلاعادت داشتم صبح هاوقتی بیدار میشوم غر بزنم 

بی حوصله از روی تخت بلند میشوم درحالی که خمیازه میکشم دست در موهای بلند بلوندم میکنم به سمت در حرکت میکنم که خودم در ایینه میز آرایشی نزدیک در میبینم چشم های نسبتا درشت قهوه ای بینی متوسط لب های کوچک صورتی رنگ با ابرو های پهن قهوه ای با موهای بلندی که دیگر بلندی اش داشت به زانو هایم میرسید العان پراز گره شده بود درهم برهم ازتیپ و صورت پف کرده ام لبخندی روی لبهایم ظاهر شد لنتی بااین لباس خواب عروسکی خرسی شکل شبیه دختر بچه های 5ساله شده بودم مخصوصاپاچه های شلوارم که بالاوپایین بودند انگار داخل جنگ جهانی دوم بعنوان یه خدمتکاردرحال شستن رخت چرک های سرباز ها بودم نه اینکه 8ساعت داخل تخت خواب بودم

اگر به من باشه که 24 ساعته هم جلوی آیینه باشم خسته نمیشوم مدام درحال آنالیز کردن و رقصیدن خواهم بود اما صدای شکمم اجازه اینکار به من خودپسند نمی داد

به سرویس بهداشتی که در طبقه دوم موجودبود رفتم دست صورتم شستم موهام مدل گوجه ای بالای سرم جمع کردم لباس خوابم ازتن خارج کردم جاشون به یک تاپ صورتی چرک با شورتک جینی که چندروزپیش از فروشگاه همراه با جولیا خریده بودمش به تن کردم بوسی برای خود خوش هیکلم فرستادم(پرو خودتونین) از اتاق دنج خودم کفش پارکت نسکافه ای بود یک تخت یک نفره گوشه اتاق کنارش میز مطالعه که هنگام درس خواندن وقتی خوابم گرفت مسیر طی کردن میزتاتخت خیلی نباشه راحت بتونم خودم درآغوش خواب بسپارم داخل ضلع شرقی اتاق میزآرایشی و کمدلباسی ام بود درضلع غربی پنجره ای دایره شکل، سازم در آنجا بود دیگر چیز خاصی موجود نبود(آخه چیز دیگه ای هم نیست که نباشه=/ ) با نرده ها از پله ها پایین رفتن بوسه ای به لپ های قرمزگلیش کاشتم لبخندی پته پهن به صورت برافروخته اش زدم 

_ای باباااا گرتورود جان عادت کن به این وضعیت من همینم دیگه نترس هواسم به خودم هست سرشو به طرفین تکون داد با زبان خودش چیزی گفت رفت که متوجه نشدم ساندویچ آماده شده داخل یخچال که گرتورود برایم حاضر کرده بود برداشتم همراه بایک لیوان آب پرتقال به حیاط رفتم به تماشای بازی کیریکت ادوارد با همسرش و فرزندانش پرداختم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۱
crystal :)❄

 دوستای عزیزم دوست دارم داخل چنل جویین بدین 

از امشب هم رمان میزاریم نویسندشم خودمم ^_^

یه نوشته متفاوت هست  قهرمان داستان دوست دارم شما حمایتش کنین تا خودشو بتونه از منجلابی که براش ساخته میشه نجات بدین =)

#mania_crystal_mim

لینک چنل: @ace_tex

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۳۳
crystal :)❄

من یک 🌹 بودم که قرار بود تنها کارم این باشد که شاد و خرم داخل گلدان سفالی گوشه اتاق باشم ...

تا اینکه خواستن یک رشد صعودی داشته باشم بذری از وجودت در خاک من ریختن ...

سرانجام جایم از گلدان روی میز رسید به سطل زباله زیر میز =)🥀

#crystal_mim

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۳
crystal :)❄