زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

متغیر

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۳۷ ب.ظ

#پارت_22

#متغیر

دوروزی از رفتن کتی می گذشت و روزهای سختی را سپری میکردم. شبها به حدی خسته بودم که تا سر برروی بالشت میگذاشتم پلک های سنگینم روی هم می افتاد. برخلاف روز های اولی ک توماس به خانه نمی امد این روزها تمام وقت زیرنگاه های سنگینش درحال کارکردن بودم.امروز پس از اتمام کارهایم درحال گردگیری مجسمه های داخل سالن بودم که توماس به خانه آمد. برخلاف همیشه که بی سروصداحضورش را پشت سرم احساس میکردم امروز از شلوغی و سروصداهایشان متوجه آمدنش شدم. دست از گردگیری کشیدم و دنباله ی صدارا گرفتم،توماس به همراه دوپسرجوان درسالن پذیرایی بودند. نگاهم با نگاه پسری که چشمانی سبز داشت ودرحال نشستن برروی کاناپه بود گره خورد. نگاه سوالیش رابه توماس دوخت توماس و پسر دیگر به سمت من برگشتن توماس لبخندی به پهنای صورتش زد که تا کنون چنین لبخندی از او ندیده بودم به من اشاره کرد که نزدیکش بروم. درمقابل نگاهای سوالی پسرها باسر سلامی کردم که جلسه معارفه را توماس ترتیب داد

-مریلا خدمتکار جدید.

 پسری که چشمانی قهوه ای داشت با سر تایید کردبر روی صندلی کنار شومینه نشست . پسر چشم سبز خیره نگاهم میکرد و به من خوش امدی گفت با لبخند ایستاد و دستش به سمتم گرفت جک هستن لبخندی زدم دستش فشردم خوشبختم مریلا هستم. انتظار داشتم اون پسره هم خودش معرفی کنه اما خیلی مغرور و سرد بود حتی به ماهم نگاه نمیکرد جک به سمتش برگشت و گفت مارتین مریلا،مریلا مارتین . سری تکان داد و حتی نیم نگاهی هم نمینداخت با اجازه ای گفتم به سمت آشپزخانه رفتم برای حاظر کردن ناهارشان...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۸/۰۵/۱۲
crystal :)❄

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی