زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

#پارت_23

#متغیر

امروز برخلاف همیشه توماس از من خواست که ناهار همراهشون صرف کنم...

توماس درسکوت درحال غذاخوردنش بود و جک مدام درحال تعریف و شوخی کردن با من بود از اخلاقش خوشم می امدمثل بقیه سرد و خشک نبود ولی مارتین مدام با نگاه هایی که به جک می انداخت به سکوت دعوتش میکرد بعد از صرف ناهار هرسه تشکری کردن آشپز خانه را ترک کردن...

صندوقچه عجیبی را مارتین و جک با کمک همدیگر داشتن به طبقه دوم میبردن مارتین با دیدن من لبخند کجی زدو صندوقچه را زمین گذاشت ودست به کمرسمت من گرد کرد اشاره ای به صندوقچه کرد و گفت:اینو کمک جک ببراتاق آخر

+اما...

اونجارو ترک کردکه حرفم دردهانم ماسید روبه جک گفتم این چشه؟!

شانه هایش را به نشانه ندانستن بالا انداخت... بیخیال به مارتین صندوقچه رابلندکردیم رفتیم، همراه با جک درپله ها داشتم بالا میبردم که تعادلم از دست دادم پهن زمین شدم اجزای صندوقچه درپله پخشو پلا شد ازدردی که توی پام پیچیده بوداصلا متوجه وسایلی که جک تندتند داشت جمع میکرد نشدم. دست پاچه به طرفم آمد

_خوبی تو...

به ارومی سرم و تکون دادم بلند شدم صندوقچه را به اتاق بردم درو بازکرد جک متوجه نشده بود که من چه صحنه ای را دیدم نمیدانم حالت ترس را درچشمانم دید که من را دک کرد که برم... !

و من هم ترجیح دادم به اتاق بروم،خدای من روی دیوار رد خون بود... انگار یه پله به سمت زیر زمین میخورد... این خانه و افرادش مرموز بودن این اتاق ممنوعه دیگه بدتر بود....

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۳۰
crystal :)❄

#پارت_22

#متغیر

دوروزی از رفتن کتی می گذشت و روزهای سختی را سپری میکردم. شبها به حدی خسته بودم که تا سر برروی بالشت میگذاشتم پلک های سنگینم روی هم می افتاد. برخلاف روز های اولی ک توماس به خانه نمی امد این روزها تمام وقت زیرنگاه های سنگینش درحال کارکردن بودم.امروز پس از اتمام کارهایم درحال گردگیری مجسمه های داخل سالن بودم که توماس به خانه آمد. برخلاف همیشه که بی سروصداحضورش را پشت سرم احساس میکردم امروز از شلوغی و سروصداهایشان متوجه آمدنش شدم. دست از گردگیری کشیدم و دنباله ی صدارا گرفتم،توماس به همراه دوپسرجوان درسالن پذیرایی بودند. نگاهم با نگاه پسری که چشمانی سبز داشت ودرحال نشستن برروی کاناپه بود گره خورد. نگاه سوالیش رابه توماس دوخت توماس و پسر دیگر به سمت من برگشتن توماس لبخندی به پهنای صورتش زد که تا کنون چنین لبخندی از او ندیده بودم به من اشاره کرد که نزدیکش بروم. درمقابل نگاهای سوالی پسرها باسر سلامی کردم که جلسه معارفه را توماس ترتیب داد

-مریلا خدمتکار جدید.

 پسری که چشمانی قهوه ای داشت با سر تایید کردبر روی صندلی کنار شومینه نشست . پسر چشم سبز خیره نگاهم میکرد و به من خوش امدی گفت با لبخند ایستاد و دستش به سمتم گرفت جک هستن لبخندی زدم دستش فشردم خوشبختم مریلا هستم. انتظار داشتم اون پسره هم خودش معرفی کنه اما خیلی مغرور و سرد بود حتی به ماهم نگاه نمیکرد جک به سمتش برگشت و گفت مارتین مریلا،مریلا مارتین . سری تکان داد و حتی نیم نگاهی هم نمینداخت با اجازه ای گفتم به سمت آشپزخانه رفتم برای حاظر کردن ناهارشان...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۳۷
crystal :)❄

#پارت_21

#متغیر

با نجوایی که درگوشم زمزمه میشد چشم بازکردم به حدی خسته و کوفته بودم که صدایش برایم حکم لالایی داشت وقتی صدای بسته شدن در اتاق3.4 که دراختیار داشتم به گوشم رسید مثل برق گرفته هادرجایم نشستم .یورش بردم به سمت درو بیرون رفتم پایین پله ها خانومی چمدان به دست درحال رفتن بود-کتی(خدمتکار) کتتتی خانم صبر کنید چمدانش زمین گذاشت لبخندی زد که چهره سردش حتی با لبخندی که زد گرم و صمیمی نشد

+دارین میرین؟!!

-اره

+سری به من نمیزنید؟!!

 -... 

سرمو کج کرده بودم که بتونم داخل چشماش که سرش پایین گرفته بود نگاه کنم. بغض توی گلوم خوردم ادامه دادم کتی خانم چرا میرین... توماس که نیست میشه به من سر بزنین. چمدانش را برداشت بدون توجه به منی که اشک میریختم همچون کودکی که مادرش با بی میلی ترکش میکرد،رفت اون زن سنگ دل رفت.+شماخیلی بدهستین ولی.. ولی من تا در ورودی شمارو بدرقه میکنم به پهنای صورت اشک میریختم پشت سراو راه میرفتم غم عالم دردلم تجمع کرده بود

لحظه ای آخر ناگهانی منو درآغوش گرفت موهام پشت گوش زد به ارومی لب زد: 

شب ها هر صدایی که شنیدی به هیچ وجه اتاقتو ترک نکن ساخته ذهن خودته و نگران نباش عزیزم، با توماس زیاد همکلام نشو. 

بینیمو بالاکشیدم با سر حرفشو تایید کردم و رفت، من هم ماتم زده به اتاق برگشتم بعداز گرفتن یه دوش 10 دقیقه ای به اشپزخانه رفتم و از روی منوغذایی که بود شروع به کارکردن کردم...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۲۲
crystal :)❄

#پارت_20

#متغیر

ماقراره کل روزو باهم باشیم و آیا قراره که کل روز اینقدر کسل کننده باشه؟؟؟!

بی تفاوت،به کارش ادامه داد. عصبی چاقو رها کردم

 +ای بابا. 

ترسیده برگشت سمتم دلم میخواست خفش کنم انگار عقده کرده بودم و باکارهای این درحال فوران کردن بود

-هیسس اروم باش دختر من فوقش تا فردا اینجا باشم...

+چی!!؟

-قانون همینه 

آهی کشید و ادامه داد باآمدن خدمتکار جدید اون قبلی میره دیگه...

 +یع..یعنی من داخل این خونه که اندازه یک شهر هست تنها میشم؟! 

با سر حرفمو تایید کرد

+تو..توچندسال اینجا کار میکردی؟! 

-از 18 سالگی

 ساعقه ای درمغزم زده شد 

+العان چند سالته؟

-35.

سرم بخاطر دردی که گرفته بود روی میزگزاشته بودم باشنیدن عددی که از سنش شنیدم به سرعت نور سرم بلند کردم خدای من اصلا به یک زن 35 ساله نمیخورد خیلی شکسته شده بود خودش وقتی نگاه خیره ام رادید متوجه شد لبخند غمگینی زد و به موقعیت مکانی قبلی اش بازگشت

 -نباید به اینجا می آمدی

+چرا!!!؟ 

-من نمیتونم حرف بزنم ولی به کسی اعتماد نکن...

هرچه سعی کردم که حرف بزند چیزی نگفت کلافه شده بودم یه حسی مثل پشیمانی....

ولی خب دور شده بود من تمام پول و طلا هایی که داشتم به توماس داده بودم اگر میخواستم جابزنم باید دوبرابرشو بهش میدادم...

پوووف خدایا کمک کن تا بتونم برم به دنبال سوالام و همه چیز تمام بشه به خوبی...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۲۶
crystal :)❄

مگه من از این زندگی خیر دیدم؟!

جواب خودمو خیر میدم....

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۳۶
crystal :)❄

#پارت_19

#متغیر

تابه حال چنین خانه ای ندیده بودم وای خدای من معرکه هست خیلی بزرگه قصری هست برای خودش، پنجره های بزرگی که پرده های مخمل قرمز رنگ که اجازه عبور نور خورشید به داخل گرفته بودند لوستر های بزرگ و اویز شده از سقف....

طبقه دوم راه روی طویلی بود که شش تادراتاق در دوطرف راهرو بود مجموعا 12اتاق خدای من خیلی سخت شدکارم همراه باتوماس و خانومی درحال چک کردن اتاق ها بودیم و گوش سپردن به حرف های توماس تااینکه رسیدیم به آخرین در خوشحال از اینکه آخرین دربازمیشد و پایان بخشیدن به قانون های مسخره که با دادی که توماس زد دستم روی دستگیره در ثابت ماند - و اما حق ورود به این اتاق هیچوقت نداری متعجب به عقب گردکردم

+چرا؟!

 -قانون اول:هیچوقت از من سوال نپرس. 

خم شده بودو صورتم توی دستاش گرفته بود توی چشمام نگاه میکرد مردمک چشمام میلرزید و برق عجیبی توی چشمای توماس بود فشاری به صورتم که داخل دستش بود وارد کرد کشیده گفت متوجه شدی!!؟ آب دهنم قورت دادم به آرومی سرم تکون دادم بیچاره خدتمکاره از ترس گوشه ای ایستاده بود وبه خود میلرزید توماس مکان و ترک کردو رفت،به سمت خدمتکار رفتم

+خانم خوبی شما؟! 

رحشه ای درتنش بود سرش تندتند بالا و پایین کرد اسپری کوچکی از جیب یونی فرم خدمتکاری اش بیرون اورد که دقایقی بعد مشکل تنفسش بهتر شد، هردوبه اتاقی رفتیم تا من لباس مخصوصی که باید میپوشیدم بپوشم وبعدشروع به کار کنم...


همچنان که درحال درست کردن سالاد بودم نظاره گر کارهای خدمتکاره بودم پوووف بخدا اگر بله اقا گفتن هاشو نشنیده بودم میگفتم مادر زادی کم شنواولال هست، کم شنوا چون وقتی حرف میزنی فقد نگاه به دهانت میکرد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۷
crystal :)❄