زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

متغیر

پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۰۳ ب.ظ

#پارت_7

#متغیر

باران دقایقی بود که نمیبارید اما هوا ابری و سرد بود. مسیرپیش روم گرفتم به پشت خانه یعنی دقیقا زیر پنجره اتاق رفتم فاصله پنجره تا زمین حدود 3الی4متری بود اطراف باچشم نظاره گر بودم چیزی نبود نگاهم روی در نیمه باز انباری ثابت ماند به سمت انباری رفتم دربه آرامی باز کردم ناخواسته ترسی به جانم حمله کرد نتوانستم داخل شوم ازهمان جایی که ایستاده بودم نور چراغ قوه به داخل انداختم سرسری نگاهی انداختم خواستم دوباره در قفل کنه که با قفل شکسته در روبه رو شدم و این ماجرا برای من بیشتر ترسناک شد. دست و پام گم کرده بودم با رعدوبرقی که در دل آسمان زده شد در پیش هوا بارانی شد،داشتم از زیر سایه بان خانه راه برگشت پیش میگرفتم که پایم به چیزی برخوردکرد خم شدم برداشتمش چراغ قوه ای بود که درش که پشتش بود شکسته شده بود باتری هایش خارج شده بود با شدیدتر شدن باران سریع تر حرکت کردم به خانه رفتم یه راست به اتاقم رفتم کلاه و بارونی از تنم خارج کردم کلافه روی تخت نشستم +پوووف چه زندگی مهیجی ساختی برام خداجون چراغ قوه که پیدا کرده بودم کنار چراغ قوه خودم داخل کشو کمدگزاشتم، جرقه ای درذهنم زده شد به سمت گوشی ام شیرجه زدم در قسمت سرچ اسم کتابی که مام داشت میخواند نوشتم...

یک شاعر ایرانی؟! حتی راجب ایران هم چیزی نمیداستم چه برسدبه هنرمندانش یعنی کتاب های که مام میخواند نویسنده های ایرانی هستند؟! اممم چطوره از خودش بپرسم؟! گوشیم برداشتم و پایین رفتم طبق معمول کنارشومینه پشت پنجره بود به اشپزخانه رفتم دوفنجان قهوه اماده کردم نزد مام رفتم نیمچه لبخندی زد به منی که العان سینی فهوه روبه رویش گرفته بودم یکی از فنجان هارا برداشت،سینی روی عسلی گزاشتم روی صندلی نشستم کتابش روی پاهاش بود به ارامی داشت جرعه ای از قهوه اش را مینوشید

+مام چه کتابی میخوانی؟!

نگاهی به کتاب و نگاهی به من انداخت و گفت:قیصر امین پور

+چی! 

-یک شاعر ایرانی...

این شاعر نامش با شاعر دیگری فرق داشت این مراداشت گمراه میکرد +پس کتابی که برایتان اوردم اون چی اون چه کسی بود؟! بی تفاوت و یخی گفت حافظ +مام این شاعر های پارسی زبان ازکجا میشناسی اممم من حتی اسم ایران به گوشم نخورده است...

 باصدایی که کمی بالاتررفته بود گفت اسم ایران به گوشت نخورده چون یه احمقی تو اون... 

عصبی بلند شد قهوه اش روی میز گزاشت همراه با کتابش به اتاقش رفت در مسیر که میرفت گفت هروقت از ایران و تاریخچه اش فهمیدی بیا حرف بزن ...

وا خدایا من که چیزی نگفتم چرا اینقدر تعصبی شد؟؟! نشد ما یه بار حرف بزنیم اخرش به دعوا ختم نشه فنجان های قهوه به اشپزخانه بردم به اتاقم پناه بردم. وا من که چراغ اتاق خاموش نکرده بودم!! چراغ روشن کردم اینجا معلوم نیست چ.. حرفم توی نای خفه شد....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۳/۳۰
crystal :)❄

نظرات  (۲)

۳۰ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۱ مدیر سایت یک درآمد ایرانیان
کسب درآمد میلیونی فقط با 17 تومان 

باور نمیکنی بیا به لینک زیر
http://1daramad.blog.ir/
۳۱ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۱۹ حـ . آرمان (استاد بزرگ)
جالب بود
واقعا متغیره :)
پاسخ:
مرسی
دیگه اسمش از روی موضوع داستان انتخاب میکنم 😉✌

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی