زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

متغیر

دوشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۳۸ ق.ظ

#پارت_5

#متغیر

پشت میزناهارخوری داخل آشپزخانه نشسته بودم نظاره گر کارهای مام بودم زن عجیبیست گاهی خیلی زیر پوستی به من محبت میکند بیشتراوقات مرامیرنجاند روزهای دلگیربارانی اورا تنها میتوان کنار شومینه خیره به پنجره دید به آرامی قهوه ام را نزدیک لب هایم بردم جرعه ای ازآن نوشیدم سردشده بود ودیگرمیلی هم به نوشیدن قهوه نداشتم که بخواهم فنجان دیگری تهیه کنم فنجون قهوه در سینک ظرف شویی آبکشیدم درحال خروج ازآشپزخانه بودم که مام صدایم زد به سمتی که مام بود رفتم درست پشت سرش ایستاده بودم خیره به شعله های شومینه اعلام حضور کردم +کتاب من داخل قفسه دوم کتابخانه بیاربدون گفتن حرفی به اتاقش رفتم اتاقی که هیچوقت به تنهای نتوانسته بودم بروم یعنی اجازه نمیداد به سمت کتابخانه گوشه اتاق رفتم که پراز کتاب هایی بود که به زبان مادری من نبود زیر لب آدرسی که گفته بود زمزمه میکردم دنبال یک کتاب فیروزه ای و طلایی رنگ بودم که همیشه دردست دارد

 آهاااا دیدمش^_^

کتاب وقتی بیرون کشیدم چیزی روی زمین افتاد خم شدم اون عکس چاپ شده که روی زمین افتاده بود برداشتم یک دختر پسر جوان با لب های خندون بودن پسر دختر درآغوش کشیده بود دختر کمی به عقب خم شده بود با چهره ای بشاش سرش به اسمان گرفته بود 

-مررریلا کجایی تو؟!

با شنیدن صدای مام هول هولی عکس بین کتاب ها گزاشتم کتاب مورد نظر درآغوش گرفتم مضطرب و متفکر از اتاق خارج شدم لحظه ی آخری که میخواستم کتاب میان دستان سفید وظریف این زن اخمو بگذارم چشمم به نوشته طلایی رنگ روی جلد کتاب افتاد تنها چیزی که متوجه اش شدم( Hafez poems ) بود کتاب از دست هایم گرفت سری تکان داد+میتونی بری... متقابل سری تکان دادم به اتاقم رفتن هزاران فرضیه باخودم برای آن عکس ساختم و احتمال اینرامیدادم که شاید عکس دوران جوانی یا نوجوانی اش بوده است ولی خب آن مرد که بود؟؟ پوشش لباس هایشان اصلا شبیه به مردمان اینجا یا حتی ایالات های دیگر نبود برای رهایی از فکرهایی که هزاران سوال جدید برایم پدیدآورده بود تصمیم گرفتم با جولیا چت کنم و سپس خوابیدم....

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۰۳/۲۷
crystal :)❄

نظرات  (۱)

۲۷ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۸ حـ . آرمان (استاد بزرگ)
سلام
به نظر داستان خوبی میاد!

جالا باید دید در ادامه چی میشه :)

پاسخ:
سلام
مرسی
خب خودتون بخونید ببیند ادامش چی میشه 😹😄✌

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی