زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

متغیر=)

سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۹ ب.ظ

#پارت_2

#متغیر 

آنجلا همسر ادوارد متوجه من که درحال تماشای بازیشان بودم شد و بالبخندو شوقی وصف نشدنی برایم دست تکان داد که حواس ادوارد،پتی و کتی به من جلب شد

ادوارد:مریلاااا توهم بیا بازی 

مقداری از آب پرتغالم که باقی مانده بود سرکشیدم متقابل داد زدم: کار دارم شما بازی کنید دستی برایشان تکان دادم به داخل رفتم لیوان سرراه به آشپزخانه بردم خودم به سمت کاناپه روبه تلوزیون پرواز کردم همینطور لش کرده بودم کانال عوض میکردم هیچ برنامه سرگرم کننده ای نبود کلافه تلوزیون خاموش کردم سرگرم وب گردی شدم پوووف چرا پیشنهاد آنجلا قبول نکردم؟!بهانه جویی کردم 

+مریلاااا

این عفریته باز منو اینجور صدا زد!! خدا بخیر بگزره عصبی و حرصی از جایم بلند شدم به خدمتش رفتم تازمانی که داخل چهارچوب در تورانبیند همچنان صدایت میزند

_بله مام

+این چیه باز آوردی داخل این خونه همه جارو به کثافت کشیده؟!!!

اصلا متوجه حرفاش نبودم مات و متعجب درحال تماشایش بودم او همچنان دربرابر سکوت من فریاد میزد از وجود چیزی که من بی اطلاع بودم فحاشی میکرد دیگر چشم هایم نم دار شده بود همه چیز تار میدیدم باسیلی محکمی که خوردم از اون خلع خارج شدم بی اختیار جیغی کشیدم 

+انگار اون مادرت خیره به جایی نشو گریه بکن جوااب منوبده...

#متغیر 

+خانم ببخشید،گرتورود بود که آمده بود -چی میگی تو؟

+ خانم ببخشید...مریلا خانم کاری نکردن اشتباه از بنده سرزده... -صبرکن ببینم! تو العان باید به گل های باغچه برسی اما فال گوش ایستاده بودی؟؟!+نه خانم هرگز!...آخه صداتون بیرون می امد و جیغ خانم شنیدم که متوجه شدم ...

خانم خطا از من سرزده رکس سگ خواهر زاده ام مارکوس هست امروز کمی مارکوس تب داشت با خودم آوردمش ....خانم ببخشید 

-اینجا یتیم خانه نیست گرتورود دفعه بعد به من خواهی گفت +اما مارکوس خانه اقای ادوارد هست و زمان استراحت به او سر میزنم ببخشید که رکس آمده بود اینجا...

دیگه طاقت نیاوردم گرتورود که نزدیک در بود کنار زدم رفتم بیرون+مریلااا من به تو اجازه خروج ندادم... عصبی فریاد زدم _مهم نیست +تاشب خبری از غذا نیست موقعی که داخل پله ها بودم به درکی نثارش کردم به اتاق رفتم خودم حبس کردم عادت کرده بودم به این گرسنگی های یکی دوروزه عقده هاشو نمیدانست از چه طریقی روی من خالی کند چنگ زدم به گردنبند داخل گردنم با ناله گفتم چرا منو.پیش این تنها گزاشتین از گریه و ناراحتی متوجه نشدم چه موقع به خواب رفتم با صدای قدم های یکی که داخل اتاق شده بود چشمام به آرومی باز کردم هوا گرگ ومیش شده بود حدود هفت ساعتی خواب بودم گرتورود بود که آمده بود. به آرامی شروع کرد به حرف زدن -خانم اینو بخورید از صبح تابه حال چیزی نخوردید منو ببخشید بخاطر امروز...

 نفسم کلافه بیرون فرستادم گفتم مهم نیست به ماجرای تکراری امروز فکر نکن با چشمای اشکی به سمتم آمد بوسه ای روی موهایم زد ظرف غذایی که آورده بود روی میز گذاشت خداحافظی کرد که با لبخند جوابش دادم رفت به خانه خودش تا دوباره صبح بازگردد...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۸/۰۳/۲۱
crystal :)❄

نظرات  (۴)

💥قشنگ بود :)
پاسخ:
مرصی منتظر بعدیا باش ^_^
:)
پاسخ:
سکوت محض چیزی نمیخوای بگی؟! =)
نه :)
پاسخ:
حله =')👍
۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۲۹ هیوا جعفری
خوبه ادامه بده :)
پاسخ:
مرصی=)
باش

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی