زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

متغیر

چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۲۷ ق.ظ

#پارت_6

#متغیر

وقتی چشم باز کردم نگاهم به عقربه های ساعت افتاد باتعجب نگاهی به ساعت مچی و همزمان نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم راس ساعت 1 ظهر بود .هوا ابری بود و بارانی و فضای اتاق بخاطر پرده های کشیده شده پنجره اتاق تاریک بود از اتاق خارج شدم ناهارم خوردم دوباره به اتاق بازگشتم روی صندلی چرم کرمی رنگ پشت سازم نشستم انگشتام روی کلید پیانو قرار دادم ریتمی که آماده جلورویم بود نواختم دیگراختیارانگشتانم گویا بامن نبود خودشان درحال رقصیدن بودن باصدای تق تقی که به گوشم رسید دست از کار کشیدم +بفرما.. کسی داخل نشد به سمت در رفتم درو باز کردم کسی نبود،داخل راهرو سرکی کشیدم که نخیر کسی نیست وای خدای من پاک دیوانه شدم که...

به داخل اتاق آمدم در بستم هنوز پشت در ایستاده بودم که دوباره صدای تق تق آمد با شتاب در بازکردم آنجلا دومتر پرید بالا من هم بدتراز اون جیغ زدم آنجلا با نق نق منوکنارزد وارد اتاق شد همینجورکه دستش روی قلبش بود به جون من غر میزد من با چشمایی از حدقه بیرون زده درحال تماشای آنجلا بودم +آاان..جلا -چته؟! +توو.. دوبار آمدی.. پپ.شت در اتاااق؟! - یه لیوان آب بخور با این لکنت زبانی که تو گرفتی تا اخر عمر همینجایی. یه چیز جدید به خلو چلیت اضافه شد پووف...

عصبی پاروی زمین کوبیدم جواب منو بده اه -نه بابا من دوتا تقه به در زدم تو انگار رمال که میخواد جن بگیره در باشتاب بازکردی هنوز داشت حرف میزد که صدای چیزی آمد که آنجلا به سکوت دعوت کرد ومنو بی اختیار به سمت پنجره کشید پرده سریع کنار زدم پنجره بازکردم تا تنه بیرون رفته بودم و بازم حس کردم چیزی حرکت کرد آنجلا آمد منو داخل کشید خودش تاتنه بیرون رفت-ببینم مریلا کسی از اینجا نکنه پرید پایین؟! +وا چی میگی تو!!؟ چشمکی زد با خنده گفت مثلا تو یکی تو اتاقت داشتی بعد فراریش دادی قش قش خندید و العان میدونستم که ازعصبانیت صورتم سرخ شده با عصبانیت وغیض درحال تماشایش بودم دستاش بالاگرفت -بااش بابا اینجور نگام نکن شوخی کردم حتما یه صدا از داخل انباری بوده! اممم یا هراحتمال دیگه ولی اینی که گفتم خداییش به تو نمیخوره درحالی که ب من اشاره میکرد میخندید خودمم خندم گرفت خندیدنمان که به پایان رسید بعد از کمی درد و دل صدای بچه ها از پایین می امد که آنجلا از جایش بلند شد -ادوارد و بچه ها آمدن بیا بریم پایین عصرونه بخوریم...

بعد از نوشیدن چایی و دسر میوه ای که گرتورود درست کرده بود بچه ها به خانیشان رفتن من به اتاقم برگشتم باورودم به اتاق یاد اتفاقات ساعاتی پیش افتادم نه اینطور نمیشه بارونی باکلاه پشمی نارنجی ام پوشیدن همراه با چراغ قوه داخل کشو میز تصمیم گرفتم برم به اطراف پنجره اتاقم یه سر بزنم...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۰۳/۲۹
crystal :)❄

نظرات  (۱)

۳۰ خرداد ۹۸ ، ۰۸:۲۹ هیوا جعفری
خیلی خوبه، خسته نباشی... منتظر ادامه ش هستم
پاسخ:
مرسی =)
باش هرشب خواهم گزاشت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی