زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

#پارت_9

#متغیر

دربازکردم وارد اتاق شدم دست پاچه شد خندم گرفته بود ازاین که میخواست پنهان شود ولی نمیدانست کجا و چگونه خنده ای کردم در و بستم بابا منم،راحت باش- پوووف چرا حرف نمیزنی نصف عمرم کم شد +چی؟چیشد؟! کلافه دستی داخل موهایش کشید -بیخیال بابا بده من اون کیکو نگاهی به کیک داخل دستم کردم +اهاا بفرما. روی صندلی میز مطالعه نشستم او هم روی تخت درحال انالیز کردنش بودم پوست نسبتا سفید با چشم و ابرو مشکی ته چهره خیلی اشنایی داشت تمام چهره های که در این18سال دیده بودم گذروندم ولی شبیه به هیچ یک از آنها نبود غرق فکربودم ولی همچنان نگاهم به پسری که مقابلم نشسته بود، بود. -ای بابا کمتر نگاهم کن اشاره ای به گلویش زد گفت پایین نمیره +خب شیر اوردم که!! خندید و سری به طرفین تکان داد خیلی ناگهانی گفتم اسمت چیه؟ -رادین +اهل کجایی؟ دست ازخوردن برداشت نگاهش توی چشمام قفل کرد امم همینجا.. +واقعن؟!-اهوم... +فکرنمی کنم =/ - خب حالا فکر کن هستم لیوان و بشقاب روی میز گذاشت -مرسی لیدی روبه حرکت نمایشی اش لبخندی زدم+خواهش -ببخشید فقط چراغ قوه منو میدید! سریع از جایم بلند شدم که درجایش تکانی خورد-چته دیووونه؟! +من یا تو؟؟ پس این همه اتفاق کار تو بوده هااا؟؟! 

دستش داخل موهاش کردانگار بچه های خنگ نگاهم کرد گفت ببخشیدگویا کمی ترسوندمت +نخیر اصلا خنده ای کرد با دست اشاره ای کرد اره ازچهرت معلومه به سمت کشو میز رفتم +بیا بگیر برو. داشت به طرف در میرفت +اهااای کجاا!؟؟ -دارم میرم دیگه!+ نخیر ازهمون جایی که امدی میری -ای بابا... ولی مرسی از این که پنجره اتاقت باز بودخخخ صندلم بیرون اوردم باخنده به طرفش پرتاب کردم پرووو برو دیگه ازپنجره رفت بیرون ارتفاع کمیو پریدپایین از پایین دستی تکان داد که درمقابلش لبخندی زدم پنجره بستم پرده اتاق کشیدم چراغ خواموش کردم به تخت رفتم به سرچ راجب ایران پرداختم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۸ ، ۱۰:۲۶
crystal :)❄

#پارت_8

دستاش روی دهنم گرفته بود به تقلاهایم اعتنایی نمیکرد. مدام زیر لب حرف هایی میزد که درمیان تقلاهایم متوجه حرف هایش نمیشدم،پشت سرم بودقادر به دیدن چهره اش نبودن تنها دست های نشسته بر صورتم را میدیدم عصبی جایش را بامن تغییر داد محکم به دیوار کبوندم زیر گوشم با لحنی عصبی که سعی در بالا رفتن صدایش نداشت گفت:دستم از روی دهنت برمیدارم بخوای سروصدا راه بندازی بد میبینی موش کوچولو به نشانه تاییدحرفش سرم تندتندبالاو پایین کردم دستش به ارامی برداشت از ترس به خودمیلرزیدم توان حرف زدن نداشتم همان جاسرجایم نشستم زانوهایم در بغل گرفته بودم به سمت پارچ آب رفت چندلحظه بعد روی پاهایش درمقابلم نشست لیوان اب به سمتم گرفت با دستای لرزون لیوان گرفتم جرعه ای از آب نوشیدم که کمی حالم بهتر شد -من کاری باهات ندارم و قصد صدمه زدن به تورو ندارم ازمن نترس ...

+می..شه چراغ..رو..شن کنی!!؟ 

خنده ارومی کرد که برق چشماشو میتونستم درفضای مهتابی اتاق حس کنم -بخدا انسانم دراکولانیستم که. کلید چراغ زد فضا روشن شدکه مثل نیزه ای درچشمانم فرو رفت سریع چشمانم را بستم به ارامی بازشان کردم وسط اتاق ایستاده بود دستاش باز کرد چرخی زر ببین به پاهایش اشاره کرد ببین من پا دارم ... قش قش خندید که اصلااز حرفش سردر نیاوردم 

+از...من چی میخوای؟! همچنان که روبه روی آیینه ایستاده بود دست در موهای مشکی اش میکرد تا کمی مرتبشان کند روبه من کرد لبخند کجی زد گفت:هیچی آخه من از یه موش چی باید بخوام بجز مقداری آذوقه و جای خواب عصبی ازجایم بلند شدم به سمتش یورش بردم که بایکی از دست هایش دودستم گرفت ارام به چشمام زل زد.خب حالا اینجور بهتره.. بهتره که اروم باشی و حرفاتو بزنی +چی باخودت فکر کردی همین العان برو بیرون وگرنه زنگ میزنم پلیس -اوووه پیاده شو بابا یه غذابده بخوریم تا بریم جای خواب پیشکش دستام ول کرد خیلی پرو به سمت تختم رفت روش خوابید +آخه من از کجا باید به تو اعتماد کنم؟!! اصلا ازکجا امدی همچنان که چشماش بسته بود دستش به علامت سکوت روی بینی اش گزاشت هیشش چقدر تو حرف میزنی بابا؟!! پسره پرو وگستاخ روی برگرداندم که به سمت در برم که زودتر من حرکتی ناگهانی زد جلو رویم ایستاد کجاا؟!! 

پوووف میرم یه کوفتی بیارم کوفت کنی_ عه درست صحبت کن منظورت غذا هست؟! کلافه از سرراهم کنارزدمش بیرون رفتم، راه آشپزخانه درپیش گرفتم یه تیکه کیک با یه لیوان شیر براش بردم هرچندکه فکر نکنم جایی از شکمش بگیره ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۸ ، ۱۳:۲۷
crystal :)❄