#پارت_17
#متغیر
نگاهش به چشم هام دوخت که بی اختیار ساکت شدم
-بیا داخل.
و به رادین که انگار اسفند روی آتیش بود توجه ای نکرد . منم به این پسره احمق بی محلی کردم پشت سرش وارد آن کلبه شدم
*
مازیار:
بدخواب شده بودم در دلم ول وشویی برپا شده بود هرچقدر درجایم غلت میخوردم بی فایده بود خواب مهمان چشم هایم قصد نداشت که بشود دست دراز کردم و گوشیم برداشتم ساعت4:30 صبح بود.من هنوز بیداربودن رفتار های این چند روزمریلا حسابی بهم ریخته ام کرده بود بهتر بود حقایق، حالا هرچند اسمشو نمیشد گذاشت حقایق بهتر بود بگویم دانسته هایم رادر اختیارش میگذاشتم و حقیقت ازخود مامان بابا و مادر خود مریلا میشنیدیم پوووف خواهر عزیز من... مادرش!؟...
ناراحت و دپرس جرعه ای آب نوشیدم و سعی کردم خودم در آغوش خواب رها کنم...
یک هفته ای میشد که صبحانه را تنهایی صرف میکردم وبه ورزش صبحگاهی هم نمیرفتم اما امروزباید به این وضعیت خاتمه میدادم چند تقه ای به دراتاق مریلا زدم که جوابی دریافت نکردم دستگیره در تکان دادم که طبق معمول این چند روز قفل بود. مریلا جان میدونم صدامو میشنوی اما ازت میخوام که به این قهرو بچه بازی خاتمه بدی باهم صحبت کنیم. پایین پنجره اتاقت اصلا منتظرتم بیا تا ورزش و صحبت کنیم...
ازخانه بیرون زدم مسیر همیشگی مان را درپیش گرفتم ته قلبم یه حس ناامیدی بودکه زانوهام سست میکرد و اصلا از این اضطرابی که در وجودم بود احساس خوشایندی نداشتم داشتم به مسیرم ادامه میدادم که شیشه های شکسته ی روی زمین که منشا آنهاشیشه های پنجره انباری بود مواجعه شدم بی اختیار نگاهی به پنجره اتاق مریلا انداختم که نیمه باز بود دست پاچه شدم باسرعت هرچه تمام میدویدم سرراهم چکشی برداشتم به جون قفل اتاق مریلا افتادم قفل شکستم و داخل شدم انتظار روبه رو شدن حتی با جسم بی جان مریلا را داشتم اما با جای خالی اش را هرگز....