متغیر
#پارت_10
#متغیر
یک هفته ای از واقع اون شب میگذره آب وهواهم گاهی آفتابی و گاهی بارانیست امروز عصر با آنجلا بچه هارو به پارک بردیم به خانه برگشتم مام با پسری درحال گفت وگو بود پسر پشت به من بود سلام مام با چهره خندون جواب منو داد پسر وقتی صدای منو شنید برگشت به سمت من اون باخوشحالی چهره ای خندون به سمت من می امد من بادهانی بازدرحال تماشایش بودم -اووه مریلای عزیزم.منو درآغوش گرم خودش گرفت
ای وای این..ا.ین که رادین هست!!
متعجب درآغوشش بودم که بادست ضربه ای به سربینی ام زد -اوه دختر برادرت مازیار چطور فراموش کردی؟؟!! با تعجب و صدایی که کمی بالاتر رفته بود مازیاااار؟!!! -آره احمق چطور منو یادت رفته. مازیار برادرم بود که 5سالی بود از پیش مارفته برای تحصیلات حالا که خوب نگاهش میکردم تنها شباهت مازیار با رادین چشم هایشان بود و رنگ پوست آنها
مازیار26 ساله بود اون برعکس من که همش درهنر غرق هستم و میدرخشم او در ریاضی و فیزیک و شاید محبوبیتش پیش مام همین باشد البته بابا و مازیار همیشه بامن خوب بودن اما دلیل اینکه مام منو دوست نداره هیچ وقت متوجه نشدم...
با به یاد اوری خاطرات گذشته عصبی و ناراحت میشدم مازیار به اتاق خودم بردم تا گرتورود اتاقش حاظر کند-خب این چندسال چطور گذشت؟!
+هعی خوب بود... میدونستم تنها منظورش به رفتار های منو و مام هست +مازیار...-جانم +امم واقن من خواهرت هستم؟؟!-هیس...این.. حرفشو قطع کردم نه واقعا من خواهرتم من حتی هیچ شباهتی به تو که برادرم هستی به بابا و حتی مام ندارم!! بیخیال شانه ای بالا انداخت گفت خوب عزیزم شاید ژنش موجود بوده بعدم مگه تو چه فرقی داره جز اینکه زردی قش قش خندید روی برگردوندم لب برچیدم که به سمتم امد بوسه ای بر پیشانی ام زد -چرا همیشه میخوای بگی تو از ما نیستی؟! + خب نیستم... -هیسسس... ادامه نده +باش ولی هستا- ای بابا میگم نیست
حرفامون با امدن گرتورود قطع شد ب سمت اتاق اماده مازیار رفتیم....