متغیر
#پارت_16
#متغیر
تقه ای به در زدم کسی دروباز نکرد ضربه های پی درپی و بلندتری به درکوبیدم خبری نشد ازپنجره دوباره نگاهی انداختم بنظرمیرسید که خواب هستند ویا نکنه مرده باشند؟!
-دست از فضولی کردن میتوانی برداری یا نه؟!
این صدای آشنا منو بی نهایت ترسوند مضطرب و ترسان به سمت صدابرگشتم همچنان که دست روی قلبم داشتم +را..دین حسابی من ترسوندی.. ابرویی بالا انداخت و ازکنارم رد شد -معلومه. نمیدانم چرا اصلا از طرز برخوردش خوشم نیامد.. -خب چیزی شده؟! چطور اینجارو پیدا کردی؟! +نه چیزی نشده همینجور راهو پیش گرفتم آمدم که به اینجا رسیدم -اهوم باور کردم +چی؟! همچنان که کلید داخل در میچرخاند به روبه رو اشاره کرد-ازهمان راهی که آمدی برگرد اوک؟! +ت..تو چی میگی من که قصد ندارم برای تو مشکل درست کنم... عصبی نزدیک شد درگوشم گفت:مشکل؟! العان وجود تو اینجا خود خوده مشکله بروو کلماتش عصبی از بین دندان هایش به گوشم میرسید . بدتراز خودش عصبی و با صدای بلند گفتم ولی من یک بار به تو پناه دادم العانم این انتظار دارم ... اصلا، اصلا من میتونستم اونشب به پلیس زنگ بزنم ولی به تو پناه دادم. ولی تو چی؟!
عصبی دستی داخل موهایش کشید برووو دختره احمق برو.. دربین بگو مگو هایمان درباز شد مردی حدود40یا45 ساله داخل چهارچوب در نمایان شد لباسی بلندو مشکی به تن داشت گردنبند های بلند و به شکل های جمجمه و اسکلت. که این کمی عجیب بود .-اینجا چهخبره؟! تا خواستم دهان باز کنم توضیحی بدهم رادین منو عقب کشید و جلو امد -ایشون راه گم کردن به اینجا امدن من درحال تعقیبش بودم که یکی از اهالی آن خانست از تعجب چشم هایم اندازه توپ بیست بال شده بود خواستم حرفی بزنم که باشنیدن ادامه حرف هایش تعجبم هزار برابر شد سرورم این شاید ماموری باشد ازجانب پلیس ها مرد متعجب گفت:پلیس؟! -بله پلیس دراطراف خانه با دست اشاره ای به من کرد هست و چندی مامور درجنگل پراکنده شده شاید.... حرفشو قطع کردم این ها چیه سرهم میکنی رو برگرداندم به سمت مرد گفتم اقا لطفا... اقا این داره دروغ میگه من اصلا کاری به پلیس و این دزد و پلیس بازی ها ندارم...