متغیر
#پارت_4
صبح با یاد آوری دیشب به آرامی نزدیک پنجره شدم پرده نیلی رنگ و کشیدم یواشکی از گوشه پرده نگاهی به بیرون انداختم لباسم عوض کردم پایین رفتم سعی داشتم زیاد با مام روبه رو نشوم که دوباره تنبیه بشوم بعد از خوردن صبحانه پیرهن شلوار ست ورزشی ام پوشیدم موهام بالای سرم بستم هدفون برداشتم عزم جذم کردم برای رفتن به ورزش صبحگاهی آخه هرچقدر بیرون از خانه باشی بهتره دیگه خبری از دعواو معارفه نیست کنجکاوانه مسیر دویدنم به پشت خانه ختم کردم یعنی جایی که پنجره اتاق من به سمتش باز میشود جنگل! ..
من مطمعنم یه خبرایی هست اون سایه ای که حرکت کرد آخر سرهم نور آن چراغ داخل اتاق همچنان درحال فکد کردن بودم به موسیقی ام گوش میدادم که پام پیچ خورد تعادلم از دست دادم آخی از سردرد ازگلویم خارج شد گوشه ای نشستم شروع کردم به ماساژ دادن مچ پام فقط کمی زخمی شده بود درحال متورم شدن بودازجایم بلند شدم آرام آرام قدم برمیداشتم مسیربازگشت به خانه طی میکردم...
چندروزی هست که گرایش خاصی به پیاده روی به سمت جنگل پیدا کردم هرروز میرم شاید کسیو دیدم اما العان دقیقا یک هفته ای میشود که به این منطقه میروم ورزش میکنم کم کم به این نتیجه رسیدم که خبری نیست
امرزو هوای ابری دلگیری هست بخاطر همین از خانه بیرون نرفتم که در مسیر باران گیر بشوم درخانه به کار های عقب افتاده ام پرداختم به گرتورود در درست کردن غذا کمک کردم هرچند که اسرار میکرد که دست به چیزی نزنم اما حوصله خودم سرمیرفت منم به حرفاش اعتنایی نمیکردم کمکش میکردم...