متغیر
#پارت_3
#متغیر
بخاطراینکه زیاد خوابیده بودم گویا باید شب زنده داری میکردم غذای که گرتورودبرایم آورده بود خورده بودم هدفون روی گوش هام گذاشتم به موسیقی گوش دادن پرداختم طول و عرض اتاق با قدم هایم متر میکردم که خودم از همان بالا پرت کردم روی تخت و طاق باز خوابیدم اما فایده ای نداشت... کتابی از آندرژید برداشتم شروع به خواندن کردم نه خواب به چشمانم مهمان میشد ونه زمان قصد داشت هیجان زده عبور کند . کتابو بستم روی میز گذاشتم دوباره شروع کردم به راه رفتن، پشت پنجره ایستادم به تاریکی مطلق شب نگاه میکردم،به جنگلی که پنجره اتاقم روبه آن باز میشد هرازگاهی بادملایمی باعث تکان خوردن شاخه های درخت میشد چشمام بستم خودمو میان انبوهی از درخت تصور کردن نفس عمیق لذت بخشی کشیدم ، حس میکردم تاریکی مخوف جنگل دارد به جانم حمله میکند با چشم نگاه جست و جو گری به بیرون انداختم،خواستم به تخت خواب برگردم که حس کردم چیزی درحال حرکت است دوباره به پشت پنجره برگشتم با دقت بیشتری به بیرون نگاه کردم به سمت کلید برق رفتم چراغو خاموش کردم سعی کردم درتاریکی دقت کنم شاید چیزی باشد که خودش را دوباره نشان دهد ولی مطمعن بودم چیزی هست و این توهم نبود دوباره چراغ روشن کردم نگاه جست وجو گرم به بیرون دوخته بودم ولی خبری نبود توهم بود همش !...از تمرکز زیادی که کرده بودم خسته شده بودم کمی احساس خواب میکردن چراغ خاموش کردم چراغ خواب نیلی رنگ کنار تخت روشن کردم به سقف خیره بودم که نور چراغ قوه ای از بیرون بحالت چشمک زن از پنجره به داخل اتاق هدایت میشد
او خدای من....
از ترس تپش قلبم اوج گرفته بود ترجیح دادم به پشت پنجره دوباره نروم از ترس به زیر پتو خزیدم...