زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

زندگیم میشه به قبل بعد تو تقسیمش کرد :')

زمانی آرام شدم در آغوش گرمت که خاکستری بیش نبودم :) 🎈

#پارت_17

#متغیر

نگاهش به چشم هام دوخت که بی اختیار ساکت شدم 

-بیا داخل. 

و به رادین که انگار اسفند روی آتیش بود توجه ای نکرد . منم به این پسره احمق بی محلی کردم پشت سرش وارد آن کلبه شدم

*

مازیار:

بدخواب شده بودم در دلم ول وشویی برپا شده بود هرچقدر درجایم غلت میخوردم بی فایده بود خواب مهمان چشم هایم قصد نداشت که بشود دست دراز کردم و گوشیم برداشتم ساعت4:30 صبح بود.من هنوز بیداربودن رفتار های این چند روزمریلا حسابی بهم ریخته ام کرده بود بهتر بود حقایق، حالا هرچند اسمشو نمیشد گذاشت حقایق بهتر بود بگویم دانسته هایم رادر اختیارش میگذاشتم و حقیقت ازخود مامان بابا و مادر خود مریلا میشنیدیم پوووف خواهر عزیز من... مادرش!؟... 

ناراحت و دپرس جرعه ای آب نوشیدم و سعی کردم خودم در آغوش خواب رها کنم...

یک هفته ای میشد که صبحانه را تنهایی صرف میکردم وبه ورزش صبحگاهی هم نمیرفتم اما امروزباید به این وضعیت خاتمه میدادم چند تقه ای به دراتاق مریلا زدم که جوابی دریافت نکردم دستگیره در تکان دادم که طبق معمول این چند روز قفل بود. مریلا جان میدونم صدامو میشنوی اما ازت میخوام که به این قهرو بچه بازی خاتمه بدی باهم صحبت کنیم. پایین پنجره اتاقت اصلا منتظرتم بیا تا ورزش و صحبت کنیم...

ازخانه بیرون زدم مسیر همیشگی مان را درپیش گرفتم ته قلبم یه حس ناامیدی بودکه زانوهام سست میکرد و اصلا از این اضطرابی که در وجودم بود احساس خوشایندی نداشتم داشتم به مسیرم ادامه میدادم که شیشه های شکسته ی روی زمین که منشا آنهاشیشه های پنجره انباری بود مواجعه شدم بی اختیار نگاهی به پنجره اتاق مریلا انداختم که نیمه باز بود دست پاچه شدم باسرعت هرچه تمام میدویدم سرراهم چکشی برداشتم به جون قفل اتاق مریلا افتادم قفل شکستم و داخل شدم انتظار روبه رو شدن حتی با جسم بی جان مریلا را داشتم اما با جای خالی اش را هرگز....

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۸ ، ۱۸:۲۱
crystal :)❄

#پارت_16

#متغیر 

تقه ای به در زدم کسی دروباز نکرد ضربه های پی درپی و بلندتری به درکوبیدم خبری نشد ازپنجره دوباره نگاهی انداختم بنظرمیرسید که خواب هستند ویا نکنه مرده باشند؟!

-دست از فضولی کردن میتوانی برداری یا نه؟! 

این صدای آشنا منو بی نهایت ترسوند مضطرب و ترسان به سمت صدابرگشتم همچنان که دست روی قلبم داشتم +را..دین حسابی من ترسوندی.. ابرویی بالا انداخت و ازکنارم رد شد -معلومه. نمیدانم چرا اصلا از طرز برخوردش خوشم نیامد.. -خب چیزی شده؟! چطور اینجارو پیدا کردی؟! +نه چیزی نشده همینجور راهو پیش گرفتم آمدم که به اینجا رسیدم -اهوم باور کردم +چی؟! همچنان که کلید داخل در میچرخاند به روبه رو اشاره کرد-ازهمان راهی که آمدی برگرد اوک؟! +ت..تو چی میگی من که قصد ندارم برای تو مشکل درست کنم... عصبی نزدیک شد درگوشم گفت:مشکل؟! العان وجود تو اینجا خود خوده مشکله بروو کلماتش عصبی از بین دندان هایش به گوشم میرسید . بدتراز خودش عصبی و با صدای بلند گفتم ولی من یک بار به تو پناه دادم العانم این انتظار دارم ... اصلا، اصلا من میتونستم اونشب به پلیس زنگ بزنم ولی به تو پناه دادم. ولی تو چی؟! 

عصبی دستی داخل موهایش کشید برووو دختره احمق برو.. دربین بگو مگو هایمان درباز شد مردی حدود40یا45 ساله داخل چهارچوب در نمایان شد لباسی بلندو مشکی به تن داشت گردنبند های بلند و به شکل های جمجمه و اسکلت. که این کمی عجیب بود .-اینجا چهخبره؟! تا خواستم دهان باز کنم توضیحی بدهم رادین منو عقب کشید و جلو امد -ایشون راه گم کردن به اینجا امدن من درحال تعقیبش بودم که یکی از اهالی آن خانست از تعجب چشم هایم اندازه توپ بیست بال شده بود خواستم حرفی بزنم که باشنیدن ادامه حرف هایش تعجبم هزار برابر شد سرورم این شاید ماموری باشد ازجانب پلیس ها مرد متعجب گفت:پلیس؟! -بله پلیس دراطراف خانه با دست اشاره ای به من کرد هست و چندی مامور درجنگل پراکنده شده شاید.... حرفشو قطع کردم این ها چیه سرهم میکنی رو برگرداندم به سمت مرد گفتم اقا لطفا... اقا این داره دروغ میگه من اصلا کاری به پلیس و این دزد و پلیس بازی ها ندارم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۸ ، ۱۲:۲۳
crystal :)❄

جمعه ها عقربه های ساعت شیرازی وار کارمیکنن.اروم و خونسرد...

عقربه بزرگه میگه: کاکوبیا یکم تندتر بگزریم بریم.اون کوچیکه میگه ول کن عامو حوصله داریا...

به گرمی ستون های آفتاب خورده تخت جمشید قلب سرد شده ات گرم میشود، همش بخاطر اون کلم پلو هایی هست که مامان درست کرده...

وگرنه جمعه ها یه شیرازیه عاشقه که فال حافظشو زده و منتظرآمدن شاخه نباتشه... =)

#کریستال_میم

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۸ ، ۱۷:۵۶
crystal :)❄

#پارت_15

#متغیر

روی پنجه های پایم ایستادم کوله پشتی ام که طبقه بالای کمد بودو برداشتم تمام وسایل ضروری ام راداخلش جا دادم...

برای آخرین بار نگاهی به خودم انداختم همه چیز اوک بود دستی به لباسم کشیدم ،یه ست اسپرت مشکی با کفشای مشکی بایک کوله پشتی بر روی دوشم ساعت 4صبح بود همه خواب بودن ارام و بی صدااز پله ها پایین رفتم یه خورده خوراکی برداشتم رفتم. از این خانه رفتم خانه ای که خوشی هایم لحظه ای بود و غم هایم ساعتی و هفته ای. بی هدف گام برمیداشتم فقط میخواستم بروم چه سرنوشتی در انتظارم بود اصلا مهم نبود،حسی مثل حس خودکشی که دست به کارهای احمقانه میزنی در وجود من طغیان کرده بود.راه راستی که میخواستم از حاشیه جاده بگیرم و برم به سمت جنگل کج کردم هوا کاملا روشن نشده بود تنها صدای هوهوی جغد می آمد و صدای قدم های خودم، کمی به راه رفتن بی جهت خودم ادامه دادم حس کردم کسی پشت درخت هست +کسی اینجاست؟!

سرجایم ایستادم اطرافو از نظر گذروندم خبری نشد زمانی که خواستم گام بردارم صدای شکسته شدن چوبی آمد به جلوی پاهایم نگاه کردم که تکه چوبی زیر پاهایم شکسته شده بود پوووف لنتی خخ و شروع به حرکت کردم کمی که گذشت دیگه از محدوده دور شده بودم آتش نیمه روشنی دیدم. دستم روی خاکسترش گرفتم هنوزم کمی گرما داشت احتمالا برای شب بوده کمی اطراف گشتم که بین دو درخت تنومند کلبه ای بود. به فاصله کلبه و آتش نگاهی انداختم که آنقدر هاهم دور نبودند از همدیگر به سمت کلبه حرکت کردم ازپنجره اش با اینکه کثیف بود ولی میشد دید که شخصی یا افرادی در خانه هستند با تعلل و دودلی تقه ای به در زدم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۱۴:۵۸
crystal :)❄

#پارت_14

#متغیر

ای وای این که رادین بود. داشت از سمت پنجره انباری به سمت جنگل حرکت میکرد

+پوووف این پسرهم هرچی داشتیمو خراب کرد .فرداهم باید شیشه پنجره درست کنن 

وای نکنه دزد باشد؟!! در پنجره قفل کردم پرده کشیدم لب تاب روشن کردم راجب ایران سرچ کردم کشوری که یه مدته اسمشو زیاد دارم میشنوم یه جورایی برام مرموز و پر از راز هست...

باخودم گویا قهر کردم از اتاق خارج نمیشوم، کاری به کسی ندارم،آخه دیگه خسته شدم فرق من با گرتورود داخل این خانه چی بود؟ حاظرم شرط ببندم که اون بیشتر از من درجریان همه چیز هست تا من. از داخل پنجره داشتم به شیشه شکسته های ریخته شده روی زمین نگاه میکردم گویا هنوز متوجه این ماجرا نشده اند تصمیم به کاری گرفته بودم،چون دیگه واقعا تحمل کردن این فضا و مکانو نداشتم حتی صداشون عذابم میداد

امشب تمامش میکردم...

باهیچکس صحبت نمیکردم حتی نمی دانم گناه گرتورود بیچاره چی بود که بااوهم به قهر به سر میبردم مشکل اصلی این بود که من باخودم لج کرده بودم

بی اعتنا به مازیار که روی مبل اسپرت داخل سالن نشسته بود روزنامه میخواند به آشپزخانه رفتم ساندویچی که گرتورود برایم حاظر کرده بود برداشتم پشت میز داخل آشپز خانه نشسته بودم درسکوت مشغول غذا خوردن بودم... 

مازیار صندلی مقابلم عقب کشید و نشست باقی مانده ساندویچم یکجا در دهان گذاشتم از سرجایم بلند شدم .هنگامی که متوجه شد میخواهم آشپزخانه را ترک کنم اسمم صدازد ولی بی توجه ب مازیار سریع به اتاقم رفتم چند روزی میگزره و مهر سکوت روی لب هایم دارد خانه و آشیانه ای برای خودش فراهم میکند و روزهاو شب ها درحال فکر کردن روی تصمیمی بودم که گرفته بودم ودز حال برسی تمام جوانب بودم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۸ ، ۱۲:۴۳
crystal :)❄

#پارت_13

#متغیر

بااسترسی که نمیدانم ناشی از چی بود طول و عرض اتاقو طی میکردم از داخل پنجره به بیرون نگاه میکردم خدای من یعنی رادین داخل این تایم کوتاه از انباری خارج شده بو؟! ولی باشرایطی که بود فکر نکنم چون کاملا درمعرض دید ادوارد و آنجلا بود اگر بیرون می آمد...

مازیار قفل انباری درست کرد به خانه آمده بود

از گفت و گوهایی که بامام داشتن سر میز شام متوجه شدم که این 5سالی ک من فکر میکردم مازیار المان بوده اون ایران بوده یعنی برادر خودمم به من دروغ گفته بود چیزی از درون داشت مثل خوره وجودمو میخورد، قاشقم عصبی داخل بشقابم پرت کردم از جلوی چشمان متعجب مازیارو حتی مام بلند شدم به اتاقم رفتم بغض درگلویم داشت چنگ میزد اشک هایم و درد و اندوه قلبم دیگر داشت سمفونی اینجاد میکرد موسیقی غم انگیزی که مرا در دل تاریکی طبیعتی مخوف میبرد و سپس رهایم میکرد دقایقی بود که تنها داخل اتاقم بودم که صدای تق تق در بلند شد+بللله!.. مازیار بود. +مریلا جان منم. سریع و تهاجمی به سمت درحرکت کردم سریع کلید توی درچرخوندم درو قفل کردم -مریلا درو بازکن معلوم هسن چیکار میکنی تو؟؟ +هه شما معلوم هست؟!! -.... 

عصبی و باصدایی که بوی بغض میداد با مشت توی در بسته کوبیدم +خب جواب بده لنتی...

چرا تو!؟ چرا تودیگه به من دروغ گفتی چرا میگفتی المانی ولی ایران بودی؟؟

با صدایی گرفته گفت: توضیح میدم... 

+من توضیحات هیچکس دیگه نمیخوام از زمانی که فرق بد و خوب متوجه شدم فقد داشتم دنبال جواب معماهایی میگشتم ک برام درست میکردین هیچکدوم هم جواب ندادین. از همتون متنفرررم بروو

چراغ اتاق خاموش کردم به تخت خوابم پناه بردم گویا هوای اتاق برای ریه هایم کم بود به پشت پنجره رفتم به بیرون نگاه میکردم که...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۸ ، ۰۱:۲۰
crystal :)❄

#پارت_12

#متغیر

-مریلا..یک..ی پشت پنجره بود 

همزمان که بریده بریده حرف میزد لیوان آبی دستش دادم جرعه ای از آب نوشید که کمی حالش بهتر شد +خب عزیزم حالا بگو چیشده ازترسی که متحمل شده بود زد زیر گریه -مریلا میدونم حرفام قبول نمیکنی میگی دیوونم  

لبم گاز گرفتم که از حرفش خنده ام نگیرد +هیسس عزیزم میدونم خودم قبولت دارم رادین که ترس نداره متعجب از آغوشم بیرون آمد -رااادین!! رادین دیگه کیه دختر؟! +هیسس باباهمرو خبر کردی که تو. درمقابل چشمان متعجبش بلند شدم به پشت پنجره رفتم تا تنه بیرون رفتم نگاهی به بیرون انداختم اما نبود پنجره بازگذاشتم به جای قبلی ام بازگشتم همه چیز برای جولیا تعریف کردم جولیا امید داشت که رادین دوباره بازخواهد گشت اما تا ساعت 3 که بیدار بودیم خبری نشد دیگه جولیا به خانیشان نرفت شب را خانه ی ما سپری کرد...

صبح هرسه صبحانه را صرف کردیم به ورزش صبحگاهی رفتیم و بعدش جولیا به خانیشان بازگشت هنگامی که داشتیم از جلوی درانباری عبور میکردیم مازیار متوجه باز بودن درانباری شد مشکوک و موشکافانه به داخل رفت و که ناگهان صدای چیزی آمد حس شیشمم میگفت احتمالا رادین اینجاست -توهم شنیدی مریلا؟ +امم اره بنظرم صدای گربه بود -آخه صدایی که امد کجا صدای گربه بود؟+پوووف احمق منظورم این هست که صدا بخاطر گربه بوده گربه ای موشی چیزی حرکت کرده وسایل جابه جا شده . ابرویی بالا انداخت -شاید +اهوم شااید.. -بریم تایه قفل بیارم قفل در درست کنم ناخودآگاه صدام بالارفت+چرا میخوای قفلو درست کنی؟! با تعجب نگاهی که گویا به یک احمق نگاه میکند گفت این سوالت خیلی مسخرس مریلا. کمی دیگه ادامه میدادیم با گاف هایی که پشت سرهم داشتم میدادم هم دست رادین و هم دست خودم که بهش پناه داده بودم رو میشد به خانه برگشتیم دقایقی بعد مازیار رفت برای درست کردن قفل در انباری...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۱:۲۴
crystal :)❄

#پارت_11

#متغیر

هردوبه اتاق قدیمی مازیار رفتیم همه چیز آماده و محیا بود خسته بود، قصد بر مزاحم شدنش نداشتم به اتاق خودم برگشتم زودترازآنچه که فکر میکردم به خواب فرو رفتم...

صبح باچیزی که درموهایم وول میخورد و ریز ریز میخندید بیدار شدم موهام از دست مازیار بیرون کشیدم و به زیرپتو پناه بردم -بلند شو تنبل خانم +تو باز امدی خانه خواب منو گرفتی؟! خنده ای کرد که از صدای پاهایش متوجه شدم دارد دور میشود و صدای پیانو بلند شد. انگار پارچ آب سردی خالی کرده باشن رویت . سرجایم نشستم و گفتم:بیا بابا بیدار شدم از خط قرمزمن دورشو خندید. -پایین منتظرتم باشه ای گفتم که رفت... صبحانه را باهم صرف کردیم، مازیار حدود یک ساعتی به اتاق مام رفت و بعدش هردو برای قدم زدن بیرون رفتیم... روز مفرح و شادی شد به جنگل رفتیم و سپس به بازارچه سرزدیم ودرکافه ای که درآنجا بود ازغذاهای سنتی خوردیم به پارک ساحلی رفتیم ،عصر به خانه برگشتیم مام از روزی که مازیار آمده بود خوشحال بود بیشتر صحبت میکرد،بیشتر میخندید و بامن کاری نداشت تنها جوابم باملایمت میداد امروز جولیا بعد ازمدت ها میخواست برای شام به خانیمان بیاید دوشی گرفتم در اتاق درحال حاظر شدن بودم که تقه ای به در خورد موجود پرسروصدایی وارد شد که اون کسی نبود جز جولیا ساعت ها به گفت و گو پرداختیم به آشپزخانه رفتم که چیزی بیارم برای سرگرمی برای تماشای فیلم درپله ها بودم که صدای جیغ جولیا شنیدم که ظرف پاکن از دستم رهاشد سریع تر خودم به اتاق رسوندم جولیا همچون جنینی ترسیده درکنج تخت خواب جمع شده بود نگاهش به پنجره بود درب پشت سرم بستم +هیسسس چیشده جولیا؟!! با دست لرزون اشاره ای به پنجره کرد میتونستم حدس بزنم چیشده صدای مازیار از پشت در می امد سریع بیرون رفتم به چهره نگرانش لبخند پته پهنی زدم با استرس گفتم بله -صدای جیغ شنیدم و با دست اشاره ای به پله ها کرد و این پاکن های روی زمین +ه...یچی بابا این جولیا تنهایی داشت فیلم ترسناک میدید ترسیده -اهاا... گویا خودتم کمی ترسیدی +اممم اره دیگه سری تکان داد به اتاقش رفت نفس اسوده ای کشیدم درو بستم پوووف به خیر گذشت....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۸ ، ۱۴:۵۲
crystal :)❄

#پارت_10

#متغیر

یک هفته ای از واقع اون شب میگذره آب وهواهم گاهی آفتابی و گاهی بارانیست امروز عصر با آنجلا بچه هارو به پارک بردیم به خانه برگشتم مام با پسری درحال گفت وگو بود پسر پشت به من بود سلام مام با چهره خندون جواب منو داد پسر وقتی صدای منو شنید برگشت به سمت من اون باخوشحالی چهره ای خندون به سمت من می امد من بادهانی بازدرحال تماشایش بودم -اووه مریلای عزیزم.منو درآغوش گرم خودش گرفت 

ای وای این..ا.ین که رادین هست!! 

متعجب درآغوشش بودم که بادست ضربه ای به سربینی ام زد -اوه دختر برادرت مازیار چطور فراموش کردی؟؟!! با تعجب و صدایی که کمی بالاتر رفته بود مازیاااار؟!!! -آره احمق چطور منو یادت رفته. مازیار برادرم بود که 5سالی بود از پیش مارفته برای تحصیلات حالا که خوب نگاهش میکردم تنها شباهت مازیار با رادین چشم هایشان بود و رنگ پوست آنها

مازیار26 ساله بود اون برعکس من که همش درهنر غرق هستم و میدرخشم او در ریاضی و فیزیک و شاید محبوبیتش پیش مام همین باشد البته بابا و مازیار همیشه بامن خوب بودن اما دلیل اینکه مام منو دوست نداره هیچ وقت متوجه نشدم...

با به یاد اوری خاطرات گذشته عصبی و ناراحت میشدم مازیار به اتاق خودم بردم تا گرتورود اتاقش حاظر کند-خب این چندسال چطور گذشت؟!

+هعی خوب بود... میدونستم تنها منظورش به رفتار های منو و مام هست +مازیار...-جانم +امم واقن من خواهرت هستم؟؟!-هیس...این.. حرفشو قطع کردم نه واقعا من خواهرتم من حتی هیچ شباهتی به تو که برادرم هستی به بابا و حتی مام ندارم!! بیخیال شانه ای بالا انداخت گفت خوب عزیزم شاید ژنش موجود بوده بعدم مگه تو چه فرقی داره جز اینکه زردی قش قش خندید روی برگردوندم لب برچیدم که به سمتم امد بوسه ای بر پیشانی ام زد -چرا همیشه میخوای بگی تو از ما نیستی؟! + خب نیستم... -هیسسس... ادامه نده +باش ولی هستا- ای بابا میگم نیست 

حرفامون با امدن گرتورود قطع شد ب سمت اتاق اماده مازیار رفتیم....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۸:۰۸
crystal :)❄

#پارت_9

#متغیر

دربازکردم وارد اتاق شدم دست پاچه شد خندم گرفته بود ازاین که میخواست پنهان شود ولی نمیدانست کجا و چگونه خنده ای کردم در و بستم بابا منم،راحت باش- پوووف چرا حرف نمیزنی نصف عمرم کم شد +چی؟چیشد؟! کلافه دستی داخل موهایش کشید -بیخیال بابا بده من اون کیکو نگاهی به کیک داخل دستم کردم +اهاا بفرما. روی صندلی میز مطالعه نشستم او هم روی تخت درحال انالیز کردنش بودم پوست نسبتا سفید با چشم و ابرو مشکی ته چهره خیلی اشنایی داشت تمام چهره های که در این18سال دیده بودم گذروندم ولی شبیه به هیچ یک از آنها نبود غرق فکربودم ولی همچنان نگاهم به پسری که مقابلم نشسته بود، بود. -ای بابا کمتر نگاهم کن اشاره ای به گلویش زد گفت پایین نمیره +خب شیر اوردم که!! خندید و سری به طرفین تکان داد خیلی ناگهانی گفتم اسمت چیه؟ -رادین +اهل کجایی؟ دست ازخوردن برداشت نگاهش توی چشمام قفل کرد امم همینجا.. +واقعن؟!-اهوم... +فکرنمی کنم =/ - خب حالا فکر کن هستم لیوان و بشقاب روی میز گذاشت -مرسی لیدی روبه حرکت نمایشی اش لبخندی زدم+خواهش -ببخشید فقط چراغ قوه منو میدید! سریع از جایم بلند شدم که درجایش تکانی خورد-چته دیووونه؟! +من یا تو؟؟ پس این همه اتفاق کار تو بوده هااا؟؟! 

دستش داخل موهاش کردانگار بچه های خنگ نگاهم کرد گفت ببخشیدگویا کمی ترسوندمت +نخیر اصلا خنده ای کرد با دست اشاره ای کرد اره ازچهرت معلومه به سمت کشو میز رفتم +بیا بگیر برو. داشت به طرف در میرفت +اهااای کجاا!؟؟ -دارم میرم دیگه!+ نخیر ازهمون جایی که امدی میری -ای بابا... ولی مرسی از این که پنجره اتاقت باز بودخخخ صندلم بیرون اوردم باخنده به طرفش پرتاب کردم پرووو برو دیگه ازپنجره رفت بیرون ارتفاع کمیو پریدپایین از پایین دستی تکان داد که درمقابلش لبخندی زدم پنجره بستم پرده اتاق کشیدم چراغ خواموش کردم به تخت رفتم به سرچ راجب ایران پرداختم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۸ ، ۱۰:۲۶
crystal :)❄